جدول جو
جدول جو

معنی روپاش کردن - جستجوی لغت در جدول جو

روپاش کردن
(تَنَوْ وُ کَ دَ)
پاشیدن بعضی چیزها بر روی طعام برای زینت یا خوشمزگی. پاشیدن از بعضی داروها بر روی دوایی مایع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روپاش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ)
کپه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کپه کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ دَ)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه.
نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
یکی هفته به نوبتگاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
رسولی هنرمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی.
(بوستان).
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد کشتی بر آب.
(بوستان).
جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان).
بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز
به دوست نامه روان میکنم بدین دستور.
واله هروی (از آنندراج).
از مژه کردم روان بروفتن ره
مشت خسی هدیه رهگذار هری را.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن:
بدو گفت چون است ای ماهروی
روان کرد آزاده از دیده جوی ؟
فردوسی.
فرنگیس رخ خسته و کنده موی
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون.
فردوسی.
و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153).
فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.
نظامی.
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد.
مولوی.
کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن شود.
- روان کردن آب، تفجیر. (دهار).
- روان کردن آب و آنچه بدان ماند، انهار. اساله. (تاج المصادربیهقی).
، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود.
- دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) :
کند از قد چو روان ابجدیکتایی را
سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را.
تأثیر (از آنندراج).
نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت
که طفل اشک تواند سبق روان کردن.
تأثیر (از آنندراج).
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما
ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم.
ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ گَ تَ)
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود:
سه حاجت روا کن مرا هم کنون
بدان تا نیایم زدینت برون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دنیا بمهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187).
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم.
مسعودسعد.
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عز و جل حاجت زمانه روا.
مسعودسعد.
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هرحاجتی که افتد رایت کند روا.
مسعودسعد.
و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا).
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن.
نظامی.
گنهکاران عالم را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
نظامی.
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
، رواج دادن. ترویج. رایج کردن:
که آنجاکند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.
دقیقی.
، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی).
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روا کنند بلی مکر با جوان.
ناصرخسرو.
چون نگوییش که تا چند کنی بر من
تو روا زرق و ستمکاری وغداری.
ناصرخسرو.
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ بَ تَ)
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار